انجمن مفاخر فرهنگی شهرستان تویسرکان

مطالب

داستان كوتاه - شکوه بندگی

داستان كوتاه - شکوه بندگی

داستان كوتاه

محمود صلواتي تويسركاني 

شكـوه بنـدگي

صداي موذن از بلندگوي دانشگاه به گوش مي رسيد ، عبدالله  بود ، همه او را مي شناختند .

گاهي با او شوخي مي كرد و مي گفت " تو موذن زاده ي كلاسي " خيلي زيبا اذان مي گفت ، صوتش در جان اثر مي كرد : حي علي الصلوه حي علي الصلوه ...."

علي اين بار ميلي به نماز جماعت نداشت ، نه اين كه نماز را ترك كرده باشد ، نه ، اما چند روزي بود كه با نماز حال نمي كرد .

گاهي اوقات تا غروب آفتاب نمازش مي ماند ، گاهي با عجله رفع تكليف مي كرد .

همه چيز آن روز بعد از حل آن تمرين پيش آمد . مثل هميشه استاد رياضي مهندسي او را براي حل تمرين صدا كرد : " آقاي نيازي لطفا تمرين بعدي را شما حل كنيد " مساله ي پيچيده و مشكلي بود  ، بعد از آوردن جواب با تحسين استاد و هم كلاسي ها روبرو شد ، برگشت كه سر جايش بنشيند ، يك باره نگاهش به نگاهي گره خورد ، چشمهايي با حالتي عجيب ،  ملتمسانه به او خيره شده بود ساكت و آرام ، اما لبانش به آهستگي آفرين مي گفت .

 

علي هاج و واج مانده بود ، قدرت حركت نداشت ، با صداي استاد به خود آمد " علي آقا بفرماييد ، آفرين ، بفرماييد ".

به طرف صندلي اش حركت كرد ، اما حس مي كرد آتشي در دلش زبانه مي كشد ، همه ي وجودش نياز شده بود ، اين اولين باري بود كه چنين حالي داشت ، بارها تمرين حل كرده بود در كلاس هاي مختلف او را تشويق كرده بودند ، او جزء دانشجويان درس خوان كلاس  بود ، اما اين حالت برايش تازگي داشت .

كلاس تمام شد و بچه ها از كلاس خارج شدند اما علي نمي توانست از جايش بلند شود ، مات و مبهوت نشسته بود ، عبدالله به سراغش آمد و گفت : " مومن  ، نماز ، علي جان ، يا علي " علي  توجهي نكرد ، انگار صداي عبدالله را نمي شنيد، عبدالله تكانش داد ، " مومن ! مگر نمي آيي ؟ نماز تمام شد ."

با بهانه اي عبدالله را از سر باز كرد ، از كلاس بيرون آمد . امتداد نگاهش همان جايی بود كه او مي رفت چند قدمي با چشم بدرقه اش كرد اما قدرت تعقيبش را نداشت .

روزهاي بعد اين نگاه تكرار شد ، يك روز صبحِ زود ، علي وارد كلاس شد ، دلش مي خواست او هم بيايد ، تمرين ها را نامرتب و درهم و برهم حل كرده بود ، داشت آنها را مرتب مي كرد  ، شايد دوباره استاد از او بخواهد تمرين حل كند ، يك باره صدايي او را به خود خواند : " آقاي نيازي شما چطور اين تمرينا رو به اين  مشكلي حل مي كنين " .

علي سرش را بالا آورد دوباره همان چشمهاي جادويي و افسونگر ، زبانش بند آمده بود اما نگاهش حرف ها داشت ، به زحمت و با لكنت گفت " خوب ، خوب ، تمرين مي كنم ، فكر ... فكر ، مي كنم "

چند دقيقه اي با هم صحبت كردند با ورود اولين دانشجو به كلاس هر دو ساکت شدند ،  اما درون علي طوفاني به پا بود ، بدنش داغ شده بود دلش مي خواست پرواز كند .

استاد وارد شد ،  برخلاف هميشه ،  علي ، آخرهاي كلاس روي آخرين صندلي نشسته بود ، مي خواست استاد او را نبيند ، حال و حوصله ي حل تمرين نداشت ، اصلاًٌ حوصله ي هيچكس  و هيچ كاري را نداشت ، حرف هاي او را مرور مي كرد نه يك بار ،  نه دوبار ، با خودش مي گفت : " جواب هاي من چي بوده ؟  آيا حرف هاي قشنگي زده ام؟ "

در اين افكار غوطه ور بود كه  بغل دستي به پهلويش زد " علي ، علي استاد با شماست "

بله ، استاد ؟

آقاي نيازي حاضري تمرين حل كني ؟

با لكنت جواب داد :  " استاد ، استاد با عرض معذرت سرم درد مي كند "

: يعني نمي تواني ؟

: نخير ، ببخشيد ، اگه مي شه ....

استاد او را معاف كرد كلاس تمام شد ، بچه ها به طرف غذا خوري حركت كردند .

علي با بي حالي از جايش بلند شد ، بي اختيار به دنبال او كشيده مي شد  .

جلو در دانشگاه برگشت و نگاهي به علي انداخت ، علي سرا پا آتش شد دلش نمي خواست برگردد . سرجايش ميخكوب شده بود .

عبدالله به شانه اش زد :" مؤمن ! نكنه تو هم از اونا شدي كه مي گن بعد از نهار ، اول نماز".

جواب داد:" نه ، نه ، عبدالله ، حال ندارم ، مريضم  ، سرم درد مي كنه حال و حوصله هيچكس را ندارم ".

عبدالله دستي روي شانه اش گذاشت و گفت :"خدا شفا بده انشاءالله "

انشاءالله گفتنش دل علي را مي لرزاند ، نكند عبدالله بويي برده باشد .

"اگه فهميده باشه نمي پرسه ، پس حاصل آن همه زيارت عاشورا و دعاي كميل و اعتكاف اين بود ؟ اي بي انصاف ! اي خدا ناشناس ".

اين جمله اي بود كه عبدالله در برخورد با بچه هايي كه از آن حركات و كارها مي كردند مي گفت .

به طرف غذا خوري رفت ، غذا گرفت ، نشست قاشق اول و دوم .....

ميلي به غذا خوردن نداشت ، نمي توانست بخورد .

صداي عبدالله بلند شد :" اشهد ان لا اله الا الله ....."

علي تكاني خورد ، دلش مي خواست فرار كند ، از همه ، از همه جا ، از همه كس ، حتي از خودش ، به راه افتاد بدون مقصد و هدف  .

صداي مكبر گاهي به گوشش مي رسيد " سبحان الله    الله اكبر "

علي روزهاي بعد هم با بهانه هاي مختلف از دست عبدالله فرار مي كرد يا زودتر از كلاس بيرون مي زد يا آن قدر معطل مي كرد تا عبدالله براي وضو به دستشويي برود و او بي اختيار در محوطه قدم مي زد يا در گوشه اي به فكر فرو مي رفت .

بي حوصله ي ،  بي حوصله ي بود ، حتي چند روز بود كه به مادرش هم تلفن نزده بوده ، در كلاس منزوي و ساكت بود ، كوشش مي كرد خودش را از چشم عبدالله مخفي كند ، با هيچكس حرف نمي زد خواب و خوراك نداشت ،  چند روز بود كه جمله اي فكرش را شديداٌ مشغول كرده بود : " دوستت دارم ، فقط تو رو دوست دارم ، تو هم بگو فقط منو دوست داري "

"بگو فقط منو مي خواي ؟"
. هر وقت اين جمله ها را مرور مي كرد ، خون داغ در همه جاي بدنش جريان مي يافت  مغزش تير مي كشيد موهايش سيخ مي شد و عرق سردي بر پيشاني اش مي نشست .

در اين فكرها بود كه ناگهان دو تا دست ،  محكم ، بر شانه هايش خورد ، با تعجب برگشت ،

عبدالله بود با ذوق زدگي گفت: «پيدايت كردم» مي فهمي چي شده، با خونسردي گفت: نه، چه خبره عبدالله گفت: خبر خيلي مهم

- برنامه امتحان ها رو اعلام كردن؟

نه، مهمتره -كسي ازدواج كرده؟

 نه، مهمتر

داشت كلافه مي شد، عبدالله گفت: چشم هايت را ببند، چشم هايش را بست عبدالله گفت: السلام عليك يا غريب الغربا، يا ضامن آهو، دست و پايش شل شد، عرق سردي بر پيشاني اش نشست، بي اختيار نشست، چشم هايش را باز كرد، يعني آقا مرا طلبيده، امانه، آقا، آقاي پاكان است، من كه آلوده ام، سال ها بود كه به مشهد نرفته بود بعد از هر نماز او به سوي  شرق اشاره مي كرد و سلام مي داد، حاجتش زيارت آقا بود، اما حالا!، چرا حالا؟ دل كندن از دانشگاه برايش دشوار شده بود، بهانه آورد، عبدالله، امتحانات! مؤمن خداشناس، خانه ي خدا را رها كرده اي، در خانه دل هم كه نيستي، تپ و تاپ زيارت هم كه نداري، مگر نمي گفتي تنها آرزويت، زيارت آقاست، مگر نمي گفتي از وقتي كه وضعيت مالي پدرت بهم خورده، نتونستي به مشهد بري، كجايي، در چه فكري، مؤمن...      از كلام عبدالله ترسيد، نكنه بگه مؤمن خدا ناشناس، نكنه عبدالله بويي برده باشه!

در مقابل عبدالله تاب مقاومت نداشت، حوصله ي جرو بحث هم نداشت، تسليم شد، به دنبال عبدالله راه افتاد، عبدالله ادامه داد: مؤمن خداشناس، فردا 8 صبح، با وسايل در بوفه، اتوبوس ،حركت

شب كه خوابش نبرد روحش در كشاكش بود و جسمش در غلتيدن، صبح شد، به زور از رختخواب بلند شد، مادر همه ي وسايل را آماده كرده بود، ساكش را برداشت و بي حال خداحافظي كرد.

سوار اتوبوس شدند، در صندلي فرو رفته بود، با هيچكس حرف نمي زد، با مداحي بچه ها حال نمي كرد، به ظاهر خودش را به خواب مي زد اما در درونش غوغايي بود صداي عبدالله بود  : 

 قبر امام هشتم سلطان دين رضا         
از جان ببوس و بر در اين بارگاه باش

لرزيد، چقدر با هم اين شعر را زمزمه كرده بودند، بچه ها دم گرفتند:

تو غريب الغربايي تو معين ضعفايي.

آرام آرام گريه مي كرد، وارد شهر مشهد شدند، هتلي برايشان انتخاب كرده بودند كه پنجره اش درست روبروي ضريح بود، پنجره را باز كرد، يك دفعه چشمش به گنبد طلايي افتاد، بي اختيار زد زيرگريه، بي تاب شده بود به طرف حرم روانه شد، وضو گرفت، نماز جماعت بود آقا نماز ظهر را تمام كرده بود و داشت موعظه مي كرد:« اياك نعبد ، يعني فقط تو را مي پرستيم فقط تو را اطاعت مي كنيم، فقط تو در دل ما جاداري، فقط محبت تو، عشق تو، در دل ما مي گنجد، شاعر گفته است:

خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

برادران عزيز، براي جاي دادن محبت خدا بايد گفت: اياك نعبد و اياك نستعين، يعني فقط از تو كمك مي طلبيم، اما خداوند واسطه دارد، واسطه ي ما، اين بارگاه نوراني است، متوسل شويد مگر نفرمود: (كلمه لا اله الا الله حصني فمن دخل حصني آمن من عذابي به شروطها وانامن شروطها )گشاينده هم ها و غم هاست، او فرزند باب الحوائج است، خودش هم باب الحوائج است».

علي  ميخ ميخ شده بود كشان كشان خود را به ضريح رساند ، ديگر صداي عبدالله  به گوشش نمي رسيد، در درياي عاشقان غرق شده بود، خودش را هم احساس نمي كرد، فقط دست هايش را محكم به ضريح گره زده بود كه موج جمعيت جدايش نكنند، گذشت زمان را حس نمي كرد او بود و امام رضا، هيچ چيز و هيچكس را نمي ديد، يك هفته اي گذشت، علي جز حرم هيچ جا نمي رفت روز آخر فرارسيد، براي خداحافظي به حرم رفتند، علي دل نمي كند از ضريح جدا شود،عبدالله بازويش راگرفت وگفت: «الان اتوبوس هاحركت مي كنند،زود باش باز هم مي آييم، قول مي دم بعد از امتحانات دوتايي بياييم، تازه جنابعالي كه آره، اهل حال و...»

علي گفت: نه !عبدالله نه! و خواند:

نصيب ماست بهشت اي خداشناس برو       
كه مستحق كرامت گناهكارانند

5