غم غربت در شعر سهراب سپهری
محمود صلواتی تویسرکانی
به استناد اشعاری که از سپهری نقل خواهد شد هاله ای از حزن و اندوه در اندیشهی او موجود است، اشعار غریبانهی او خواه به دلیل غربت مادی یا غربت روحانی نشانگر غم سنگین و اندوه عمیقی است که در دل داشته است، چنان که برخی گفته اند: اقبال به شعر سهراب به دلیل مطرح کردن نوستالژی (غم غربت) در قرن صنعت و فولاد و آهن است، برای راه یابی به غربت غریبانه اش باید بدانیم:
1- غم Gam(m)واژه ای است که در زبان عرب با تشدید میم و در فارسی با تخفیف به کار می رود جِ آن غمان و غم ها و غموم است»[1]ترکیبات این واژه در زبان فارسی به فراوانی دیده می شود. غم موجب انفعالاتی در احوال شاعر می گردد و بروز همین تغییرات است که زمینهی جذب و الهام شاعر را فراهم می آورد و موجب پیدا شدن اثر ادبی می گردد.
2- غربت Gorbat مصدر لازم است:
1. دور شدن از شهر و دیار، غریب گشتن،
2. دوری از وطن ـ جای دور از خانمان، آنجا که وطن شخص نباشد[2] غربت در فرهنگ های فارسی چنین که گذشت تعریف شده است و در ترکیباتی چون غربت دیدن، غربت زده، غربت گرای و ... به کار رفته است.
دوری از دیار، شاعران را واداشته است تا دلبستگی های خود را به یاد آورند و اندوه دل خود را در چکامه های حزن انگیز و غزلیات شورآفرین بیان کنند، غربت اگر با درد حسرت کودکی هم آمیخته شود، غم را دو چندان می کند، دنیای کودکی، جهان شادی و شادمانی در آغوش دو مادر (وطن، مادر) یادآور خاطراتی است که مرور آنها غم سنگینی را بر دل تحمیل می کند.
3. غم غربت تا آنجا که به قلت بضاعت و کثرت جسارت نگارنده کاویده شده است، در شعر فارسی به دو صورت و با احتساب «غم شاعرانه یا رمانتیکم به سه صورت نمایان است:
الف) غربت به معنی دوری از شهر و دیار و وطن (مادی)
سفر و ترک وطن از گذشته های دور در حکمت عامیانه و متون مذهبی و اندرز حکیمان یکی از راه حل های مشکلات اجتماعی و محیطی بشر بوده است. انسان ها به دلایل مختلف قصد عزیمت، بر رحل اقامت، ترجیح داده و کوچیده اند. دلایل مهاجرت می تواند تنگناهای معیشتی و تهمت ها، حسد حاسدان و کید معاندان، اشتیاق دیدار عجایب و غرایب دیگر سرزمین ها، یافتن ممدوح، رسیدن به مال و مقام و مکنت و ... باشد، در تاریخ شعر فارسی شاعران متعددی مشاهده می شوند که از شهر و دیار خویش به اختیار یا به اضطرار خارج شده و در سرزمین های دور و نزدیک به ادامهی حیات و سیر و سیاحت و آموختن و اندوختن پرداخته اند. چنان که این بنده تحقیق نموده، اوج این مهاجرت در دورهی صفویه است.[3]
ب) غربت روحانی یا غم دوری از عالم ملکوت معنوی
غربت روحانی یا غم دوری از وطن حقیقی در اشعار شاعران عارف یا عارفان شاعر و اشعاری که چاشنی عرفان و تصوف دارد، دیده می شود، مضامین این گونه اشعار غالباً هجران و وصال است، وصالی که آنان را به قرب محبوب می رساند و مرغ جانسان را در آشیان جانان جای می دهد. اشتیاق اتصال به مبدأ هستی، نفیر غریبانهی شاعر را رنگی خاص می بخشد، آرزوی نیستان هستی می کند و روزگار وصل را باز می جوید:
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
مولانا
از آنجا که روح با عالم ماده و جسم سنخیت ندارد، اظهار دلتنگی می کند: غریبه ای است که بدون آشنا در شهری نا آشنا گرفتار آمده است، در هر حال اسارت و غربت روح قدسی در این عالم از آنجا ناشی است که روح به عالم «امر» تعلق دارد و در عالم «خلق» که دنیای بعد و مسافت و عالم ماده و اندازه است بیگانه محسوب است و تعلقی هم که به جسم و عالم حس دارد، جز نوعی اسارت و تبعید نیست»[4]
4- سهراب سپهری نیز چون دیگر شاعران پارسی گو در اشعار خویش به غم غربت اشاراتی دارد. گاه غم غربت مادی به دنبال سفرهای دور و دراز دامن او را می گیرد و گاه فیلش یاد هندوستان می کند.
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
(میرضی آرتیمانی)
حزن و اندوهی وجودش را می آلاید و به رغم گفتهی کسانی که اشعار سهراب را عاری از غم و اندوه می دانند، با تحقیقی نه چندان دراز دامن بر ما آشکار می شود که این ترنم موزون حزن به گوش می رسد.[5]شاید بتوان الفاظی هم چون طراوت و نشاط، تر و تازه و به دور از ناامیدی و یأس را به کار برد اما خالی از اندوه بودن، قابل تأمل است.
شعر سپهری شعری است زلال و روشن، دور از اندوه و تاریکی، در سراسر این دفتر (حجم سبز) کلمهی غم یا مترادفات آن را به دشواری می توان یافت، چنان که رنگ های تیره و نیلی و کبود هم در آن نیست، سیاه و بنفش هم ندارد مگر به ندرت.
برخی حزن شعر سهراب را در دوره ای می دانند که متأثر از نیماست: «نفوذ نیما در این دوره برشعراوسخت چیره است، تنهایی، بی کسی، وحشت از غربت و چیزهای غریب، فردیت بی پناه احوالی است که زیر نفوذ نیما است، ایماژها بیشتر نیمایی است ... »:[6]
این غم در دو منظومهی اساسی او یعنی «مسافر» و «صدای پای آب» از محورهای اصلی است و در حقیقت باید گفت: «یکی از موتیف (تم) های اصلی سپهری سفر و متعلقات سفر است»[7] سهراب غم را از عشق می داند و معتقد است که «حزن خاصیت عشق است» و «غم تبسم پوشیدهی نگاه گیاه است» و «غم اشارهی محوی به رد وحدت اشیاست» و «فکر کنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد».8 ذکر این نکته ضروری است که سپهری ممکن است در صورت های خیال تحت تأثیر نیما باشد، اما غم غربت به دستگاه فکری منسجم شاعر مربوط می شود و در حوزهی عاطفی اوست،
سیر در آثار سپهری به ویژه منظومهی مسافر، ما را با سفرهای او و غربتی که جان او را می کاهد، آشنا می کند، ابتدا غم غربت مادی او را می آزارد:
«مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد ... » ص 304
«دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم» ص 305
« و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بو است
نه هیچ چیز، مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند ... »ص 306
سپس سفر مادی خود را شرح می دهد:
«در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تو را سارها درو کردند؟ ص 312
اکنون به سفر مادی خود در خارج از ایران می پردازد:
«و نیز یادت هست
و روی ترعهی آرام؟
در آن مجادلهی زنگ دار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شود
تکان قایق، ذهن ترا تکان داد» ص 314
«من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های سادهی غربت اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دل تنگی» ص 315
به فکر می افتد تا غم را بزداید پس چون شعرای سلف شراب می خواهد
«شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می آیم» ص 315
غم غربت سهراب گاه از تجاوز مظاهر تمدن جدید به عذوبت طبیعت است آنجا که سیمان و آهن و آجر اختیار انسان را می کاهد و او را محدود و محدودتر می کند:
«رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ، سقف بی کفتر صدها اتوبوس» ص 280
سهراب غم را از عشق می داند و معتقد است که «حزن خاصیت عشق است» و «غم تبسم پوشیدهی نگاه گیاه است» و «غم اشارهی محوی به رد وحدت اشیاست» «و فکر کنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد» .
شاعر در سفر مادی از وجود خویش تهی می شود و نوع بشر را می بیند، در تاریخ سفر می کند:
«باید توجه داشت که شاعران بزرگ، در شعر خود فقط خودشان را مطرح نمی کنند، بلکه هم خود هستند و هم انسان نوعی ... سفرهای سهراب در محدودهی دو تمدن کهن بشری یعنی بین النهرین، بابل و اورشلیم از یک سو، هند، تبت و کوه های هیمالیا از سوی دیگر ست ...».[8]
«سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
و زیر سایهی آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست...
و من مفسر گنجشک های درهی گنگم
و گوشوارهی عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جادهی سرنات شرح داده ام
.... و در مسیر سفر، مرغ های «باغ نشاط غبار تجربه را از نگاه من شستند ...
ولی هنوز سواری است پشت بارهی شهر که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیههی اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع یونجه
هنوز تاجر یزدی کنار جادهی ادویه
به بوی امتعهی هند می رود از هوش ...
و نیمه راه سفر، روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم» ص 320-315
شاعر در هنگام بیان سفر نوعی خویش ، از مظاهر مادی سفر یاد می کند و سرزمین هایی را که دیده است، توصیف می کند. اما نمادهای این توصیف افسوس برگذشته است:
«و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش را در ذهن
شماره می کردند» ص 317
«کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خطوط حمورایی
نگاه می کردند» ص 317
سپهری در کنار غم غربت مادی و هنگام ذکر سفرهای مادی خویش، به یاد دوران خوش کودکی می افتد. دورانی که انسان از پرتو عقل به دور است و با شادی و شادابی آنچه را که در اطراف خویش می بیند، کنجکاوانه بررسی می کند، یاد دوران کودکی، دلش را می آزارد و با یادآوری آن خاطرات، ذهنیت کودکی را بر خویش تسری می دهد:
«زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید
یک چنار پر سار» ص 276
«جیب های ما صدای جیک جیک صبج های کودکی می داد». ص 367
بر از دست دادن آن دوران خوش افسوس می خورد:
«پشت سر، روی همه فرفره ها خاک نشسته است
دلش می خواهد دوباره کودک شود:
«و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک های آن روز» ص 328
و با حسرت از پنجرهی جوانی به باغ زیبای کودکی نگاه می کند:
«از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم
بیهوده بود، بیهود بود
این دیوار روی درهای باغ سبز فرو ریخت
زنجیر طلایی بازی ها و دریچهی روشن قصه ها زیر این آوار رفت». ص 139
و ادامه می دهد:
«من از شادی باغ زمرد کودکی به راه افتادم» ص 152
گاه غم غربت شاعرانه ای (رمانتیک) بر وجودش سایه می افکند:
«دیر زمانی است روی شاخهی این بید
مرغی نشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی
چون من در این دیار تنها، تنهاست ص21-20
ره به دوران می برد حکایت این مرغ آن چه نیاید به دل خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما در این دیار غریب است» ص 20
«و در دور دست خودم، تنها نشسته ام» ص 140
«یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است» ص 354
«راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایهی برگی در آب
چه درونم تنهاست» ص 337
«شبنم جنگل دور، سیمای تو را می رباید
تو را از تو ربوده اند و این تنها حرف است» ص 208
«اندیشه: کاهی بود، در آخور ما کردند،
تنهایی: آبشخور ما کردند». ص 234
غم غربت سهراب، گاه از تجاوز مظاهر تمدن جدید به عذوبت طبیعت است آنجا که سیمان و آهن و آجر اختیار انسان را می کاهد و او را محدود و محدودتر می کند.
مهم ترین غم اندیشه سوزی که تا آخر عمر سهراب با او همراه است و همیشه و همه جا او را می آزارد ـ آزاری لذت بخش ـ و دغدغهی شعرای بزرگی هم چون مولانا و حافظ است، همان هجران یا به تعبیر دیگر اشتیاق به وصال است. هر چند دغدغهی فکری و روحی سهراب را از نوع وصول سالک به مبدأ هستی ندانسته اند، اما تعمق در اشعار سپهری آرزوی وصال او را با همان شور شیرین گونهی مولانا، حافظ و عطار به زبان و سبک امروز می توان دید و نباید موضع گیری اجتماعی صرف سهراب محسوب شود:«در شعرهای دورهی اولیه سهراب از عرفان خبری نیست مگر این که به نوعی تجربهی عرفانی منفی قایل باشیم. این پرسش که من از کجا آمده ام و اینجا چه می کنم؟ می تواند پرسشی عرفانی باشد هم چنان که می تواند معنی اجتماعی هم به خود بگیرد و بیشتر شاعران امروز نیز از همین دیدگاه چنین پرسشی کرده اند. اما در هر صورت پرسشی واقعی نیست و در واقع پرسش نماست، عارف اگر این پرسش را می کند، می خواهد غربت خود را در این عالم و تعلق خود را به جهانی دیگر مؤکد کند ...»[9]
در جواب می توان گفت که سهراب به آن معنی شاعر اجتماعی نیست حتی اغلب او را شاعری انزوا طلب می دانند زیرا هیچ یک از حوادث اجتماعی روزگارش به روشنی در شعر او مطرح نشده است. غم غربت روحانی در شعر سهراب حاصل سیر و سلوک و معراج روجی اوست، در سفرهای مختلف روحانی که در وجود خویش داشته است.
«کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم» ص 229
دکتر سیروس شمیسا مسافر را از اصطلاحات مهم عرفانی معرفی می کند که در متون عرفانی ما بار معنایی خاصی دارد چنان که در قول شیخ محمود شبستری آمده:
و گر گفتی مسافر کیست در راه کسی کاو شد ز اصل خویش آگاه
مسافر آن بود کاو بگذرد زود زخود صافی شود چون آتش از دود
به عکس سیر اول در منازل رود تا گردد او انسان کامل
و می نویسد:« سپهری در اتاق آبی (ص18) جملات زیبایی در مورد کفش دارد، از جمله می نویسد: روی بام همیشه پا برهنه بود. پا برهنگی نعمتی بود که از دست رفت. کفش ته ماندهی تلاش آدم است در راه. انکار هبوط، تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت ... ».[10]
سهراب در تعریف چنین غمی گوید:
و غم تبسم پوشیدهی نگاه گیاه است و این یادآوری:«قبض در عرفان سنتی به سبب این است که لمعان نور به قلب اشراق نمی شود اما این حال دائمی نیست و به هر حال مقلب القلوب به مصلحت دل عاشق را در قبض و بسط می چرخاند قبض و بسط لازمهی حال عاشق است
در محبت چون روی گام نخست قبض و بسط از گردش احوال توست»[11]
سهراب ادامه می دهد: غم اشارهی محوی به رد وحدت اشیاست که یادآور هجران بین عاشق و معشوق است و عدم وحدت این دو:
«آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایهی نارونی تا ابدیت جاری است» ص 341
یا :
«دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم» ص 305
غم غربت روحانی با هیچ عامل مادی زایل نمی شود:
«دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد» ص 306
سهراب سلوک روحانی خویش را چنین شرح می دهد و تجلی و شهود عارفانه را که او را به بام اشراق رسانده است، در معراج روحانی خویش با زبانی محسوس بیان می کند»
«مردمان را دیدم
شهرها را دیدم
دشت ها را، کوه ها را دیدم
آب را دیدم، خاک را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور
و گیاهان را دز ظلمت دیدم
جانور را در نور،
جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور،
و بشر را در ظلمت دیدم ...» ص 285
یا
«رفتم قدری در آفتاب بگردم
دور شدم در اشاره های خوشایند ...
تا همهی چیزهای محض ...
دیدم در چند متری ملکوتم
دیدم قدری گرفته ام
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود»
ص 415
سهراب با این غم غربت روحانی مأنوس بوده و به قول خودش عاشق بوده است و عاشق یعنی دچار کثرت اشیا و حزن ابدی لازمهی وجود شاعر و شاید یکی از مهمترین دلایل گوشه گیری او بوده است.
علت غم غربت روحانی:
آنچه موجب حزن در شاعر می شود و غم غربت را بر دل او می پاشد، غالباً اموری است که ریشه در بعد روحی انسان دارد، اگر شاعر در وادی عرفان گرفتار باشد، فراق موجب غم است. فاصله ای که بین عاشق و معشوق وجود دارد، او را می آزارد:
«نه، وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهیی هست» ص 308
در عرفان سنتی ما از این فاصله با تعبیر حجاب یاد شده است:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
دلیل حجاب به نظر سپهری غبار عادات است، تا شاعر در عادات و سنت های دست و پاگیر گرفتار است، تنهاست:
«و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بی کران باشد» ص 307
و علت غم را تنهایی می داند، تنهایی که حاصل عشق است، تجرد روحانی، بریده از عالم خلق:
«چرا گرفته دلت، مثل آن که تنهایی
-چقدرهم تنها!»
مخاطب می گوید:
«خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
- دچار یعنی
- عاشق» ص 307
و عشق را، عشقی که موجب فاصله می شود، معنی می کند:
«و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند
همیشه عاشق تنهاست» ص 308
و ادامه می دهد:
«و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد»ص 306
از آنجا که روح با عالم جسم سنخیت ندارد، پس اظهار دلتنگی می کند غریبه ای است که بدون آشنا در شهری ناآشنا گرفتار آمده است:«به هر حال اسارت و غربت روح قدسی در این عالم از آنجا ناشی است که روح به عالم امر تعلق دارد و در عالم خلق که دنیای بعد و مسافت و عالم ماده و اندازه است بیگانه محسوب است و تعلقی هم که به جسم و عالم حس دارد، جز نوعی اسارت و تبعید نیست». [12]
علت مهاجرت:
در سفر مادی و معنوی، انگیزه ای باید وجود داشته باشد تا موتور محرک شاعر شود، زیرا شاعر برای حرکت نیازمند دلایلی است که رنج سفر را بر او هموار کند، گاه نداشتن هم زبان و هم دل، گاه مشکلات زندگی و معیشتی، قید و بند محیط، بی توجهی به آرمان های شاعر، محدودیت های مذهبی، سیاسی و اجتماعی در غربت مادی مؤثر می افتد چنان که در بسامد بالایی در دورهی صفویه دیده می شود و گاه دستگاه فکری عرفانی و ... غربت روحانی رابر می تابد، شاعر حرکت می کند و ابزار سفر می جوید:
«کفش هایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟ ...
بوی هجرت می آید
باید امشب بروم؟ ...
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت»
ص 391
و می گوید:
«دور باید شد دور
مردم آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشهی انگور نبود»ص 363
هم نفسی ندارد تا با او زمزمه کند:
«پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال تشنهی زمزمه ام» ص 378
حرکت می آغازد اما به کجا؟ مقصد او کجا می تواند باشد، آرمان شهر، ملکوت یا قرب الی الله؟
«دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار کند» ص 363
مقصد مهاجرت:
احساس غربت موجب حرکت می شود، شاعر درمی یابد که با محیط غریب است، پس سفری را آغاز می کند با هدفی روشن
«باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند» ص393-392
بر رفتن اصرار می ورزد:
«عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد» ص 324
حرکت خود را گاهی توصیف می کند، فراز و نشیب راه را به یاد می آورد و آرمان شهر را توصیف می کند:
«هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من ـ مسافر قایق ـ هزارها سال است
سرود زندهی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم» ص 310
با این که می داند ممکن است سفر پاسخ همهی سوال های او را ندهد، هم چنان در راه است:
«و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
...
مرا سفر به کجا می برد
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟ ص 311
و خود مقصد را باز می نماید:
«گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
...
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تو را ...
و بهترین چیز را رسیدن به نگاهی می داند که:
«از حادثه عشق تر است» ص 372-371
شهر آرمانی او چنین زیبایی هایی دارد و پشت دریاهایی است که رسیدن به آن جا با تطهیر همراه است:
«پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است، که به فوارهی هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده سالهی شهر شاخه معرفتی است
...خاک موسیقی احساس تو را می شوند
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازهی چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند» ص 365-364
خانه دوست را می طلبد و مدینهی فاضله را در هاله ای از سبزی و طراوت و علو می نماید:
«خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد ... »
[1]. محمد معین، فرهنگ فارسی، ذیل واژهی غم.
[2]. همان، ذیل واژه غربت.
[3]. محمود صلواتی، غم غربت در شعر دورهی صفویه، پایان نامه کارشناسی ارشد به راهنمایی استاد دکتر سید مهدی نوریان، آذر ماه 1372.
[4]. عبدالحسین، زرین کوب، سرنی، تهران، انتشارات علمی، ص 861.
[5]. حمید، سیاه پوش، باغ تنهایی، یاد نامهی سهراب مقالهی م، سرشک، ص 51.
[6]. همان، ص 14.
[7]. سیروس، شمیسا، نگاهی به سپهری، تهران، مروارید، 1374، ص 196.
[8]. شمیسا، همان، ص 35.
[9]. حمید سیاه پوش، همان صص 37-35.
[10]. سیروس شمیسا، همان، صص 202-199.
[11]. همان، ص 130
[12]. عبدالحسین، زرین کوب، همان ص 861.
6
23 فروردین , 1404
23 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
شاعر
صاحب فرهنگ جعفری
شاعر
نویسنده
پیامبر