آشنای غریب
محمود صلواتی تویسرکانی
باز هم تنگی نفس پیدا کرده بود ، این اولین بار نبود که نفسش می گرفت و به سرفه می افتاد. برای اینکه مادرش از سرفه های زیاد او ناراحت نشود لباس پوشید و وارد خیابان شد ، در زیر سایه ی درختان قدم می زد و با خود فکر می کرد ، دوباره یاد گذشته افتاده بود، یاد بچه ها، یاد دوستانی که هر کدام در گوشه ای پراکنده شده بودند، یاد آنانی که به معبود رسیده بودند ، یاد جبهه همیشه با او بود. سنگر،خمپاره، آر پی جی ، در این افکار غوطه ور بود که ناگهان چشمش به سنگری افتاد که در مقابلش قرار داشت ، حیرت کرد چشمانش را مالید ، خیال بود یا خواب ! سنگر در کنار خیابان ؟! بله ، واقعی بود ،پوتین ، فانسخه ، چفیه ، گونی های پر از شن ، اما چه گونی های تازه ای! بیشتر شبیه مغازه برنج فروشی بود تا سنگر، چقدر خوشبخت بودند این گونی ها ، نه گلوله توپی شکم شان را می درید و نه ترکش تیز خمپاره ای صورتشان را می خراشید ، آر پی جی هم نبود که آرامش و نظم شان را بهم بزند.
ساکت و مبهوت نشسته بودند ، شاید سرمست و مغرور از دستانی آماده که از کمپرسی شن تا گلو در آنها شن ریخته بود اما نمی دانستند که گونی های جبهه با دستان خسته ی رزمنده ای پر می شد که با زحمت فراوان با نوک سر نیزه اش زمین سنگلاخ را می شکافت و با عرق پیشانی اش آنرا نرم می کرد و با کف دستهایش در گونی می ریخت تا سنگری بسازد ،گونی جبهه وقتی پر می شد چقدر ابهت و
جسارت داشت سرش را بالا می گرفت و سینه را سپر می گرد بخیه های صورت و شکاف های سینه اش از دور هم دیده می شد.
در این افکار غوطه ور بود که مارش جبهه او را به خود آورد ، چشمش به سوی بلند گو برگشت ، درکنار بلند گو تابلویی نگاهش را جلب کرد، خبر از یادمان جبهه و جنگ بود ، نا خودآگاه به درون کشیده شد ، اما مگر او را دعوت کرده بودند ؟! سالن پر از زنان و مردانی بود که برای پاس داشت ایام جنگ به قول خودشان جمع شده بودند، با خود گفت چقدر زیباست یاد جبهه ، اما جنگ نبود ، اگر جنگ بود
چرا در خاک خودمان می جنگیدیم ، جنگ یعنی رفتن و گرفتن نه ماندن و نگه داشتن ، صدایی او را به خود آورد :"آقا بفرمایید اینجا " راهنمای سالن بود ، صندلی خالی را با دست نشانه رفت ، آقا گفتنش بوی غریبگی می داد ، برادر جبهه دلنشین تر بود ، آنجا حس می کردی همه با هم برادرند. نشست ، نگاهش به صحنه افتاد ، دوباره همان گونی های خوشبخت که به زور در کنار هم قرار گرفته بودند تا بر زیبایی مجلس بیافزایند و نشانی از سنگر هایی باشند که خود را سپر بلای جان رزمندگان می ساختند و چقدر گُل ، گُل های رنگارنگ ، گُل ها یی که ریشه در جایی نداشتند و اصلا به این خاک تعلق نداشتند ، رز ، گلایول، ارکیده زینت بخش مجلس شده بودند اما برای یک روز ! یادش آمد چقدر خوشبخت بودند شقایق های وحشی دامنه های شاخ شمیران ، چقدر عفیف و شرمگین بودند ، در برابر سنگر نشینان جوانمرد سرهایشان پایین و تا بنا گوش سرخ سرخ . شاید دو ماه تمام گل داشتند و سنگر ها را عطرآگین می کردند بوی شقایق ها و عطر گل محمدی در هم می آمیخت و سجاده ها را خوشبو می کرد ، بو کشید ،شاید همان بو ها را دوباره بشنود اما ، نه ، رز ها و گلایول ها بوی ادکلن لوکس فروشی می داد ، بیشتر بو کشید ، نه ، بوی ادکلن بغل دستی اش بود ، این گل های خارجی حتی بو هم ندارند .
با کف زدن ها به خود آمد ، شخصی پشت بلند گو قرار گرفت ، از روی نیاز نگاهی به او انداخت کفش، کت و شلوار ، پیراهن رنگی ، منظم و مرتب ، با اینکه فاصله اش دور بود ، اما برق صورت و کفشش به چشم می زد ، رنگی از جبهه نداشت ، تنها چفیه اش بوی آشنایی می داد ، چقدر تمیز و مرتب ، شاید چفیه هم می دانست که مهمان یک روزه است ، پس با آرامش در جای خود قرار گرفته بود ، خیالش
راحت بود که کار زیادی از او نمی کشند ، عرق چین و سر بند و پشه بند و سفره و حوله حمام و ماسک نخواهد شد . می دانست که زانوی مجروحی را با او نخواهند بست و از دیدن خون وحشت نخواهد کرد پس تقدسی هم لازم نیست داشته باشد . سخنان گوینده به گوشش آشنا می آمد ، بیشتر دقت کرد :" محسن به سنگر عراقی ها نزدیک می شد ، همه جا را سکوت و تاریکی فرا گرفته بود ، برای اولین بار
صدای قلبش را می شنید سکوت رادیویی همه بی سیم ها را فرا گرفته بود ، ماه در وسط آسمان جلوه گری می کرد ، چقدر زیبا و خرامان با چشمانی بهت زده زیر پایش را نگاه می کرد ، قرار بود در حجاب ابری پنهان شود تا رزمندگان ایرانی حمله خود را شروع کنند ، محسن زیر لب زمزمه می کرد و دعا میخواند:"وجعلنا من بین ایدیهم سداً و....." ماه پیشانی بند های بچه ها را می خواند یا حسین یا
زهرا ...، ابر جلوتر آمد ، منطقه کمی تاریک شد یکی از بچه ها پایش لغزید،سنگی از زیر پایش در رفت ، سر و صدایی ایجاد شد ، عراقی ها منور ها را به هوا فرستادند ، آیا فهمیده بودند ؟ نه ، امکان نداشت ، بچه ها خیلی کوشش کرده بودند که با احتیاط طرح و نقشه را پیاده کنند ، منطقه خوب شناسایی شده بود ، شناسایی کانال ها و راه های نفوذ ، شب های زیادی را به صبح رسانده بود ، امکان نداشت عملیات لو رفته باشد . صدای مبهم و بلند عربی از پشت خط به گوش می رسید ، منور پشت منور ، با اینکه ماه زیر ابر بود اما همه جا مثل روز روشن شده بود چند دقیقه ای عراقی ها آتش بازی کردند منور ها قطع شد ، دوباره منطقه را آرامش و سکوت فرا گرفت ،محسن از جایش بلند شد ، در مقابل خود صدایی شنید ، چیزی بر زمین افتاد ،خوب نگاه کرد امان نداد ، با شکم خود را روی آن انداخت نارنجک درست زیر شکمش بود شروع به شمارش کرد4،3،2،1، ،بی سیم ها به صدا در آمدند "یا زهرا یا زهرا،...." بچه ها به سوی دشمن یورش بردند ،صدای الله اکبر وموج انفجار در هم آمیخته بود ، محسن هر لحطه منتظر بود که صدایی مهیب او را به کاروان عشق برساند ، عرق سردی وجودش را فرا گرفته بود ، دوباره بی سیم به صدا در آمد :"برادران از ماسک ها استفاده کنند ، دشمن ..."
برای محسن فرقی نمی کرد ، هم ماسکش در زیر سینه اش بود و هم نارنجک ، شمارش را ادامه داد 12،11،10، اما نارنجک خیال نداشت منفجر شود ، مه غلیظی اطراف محسن را فرا گرفته بود ،چشمانش می سوخت سرش را به روی خاک فشار می داد ، سوزش عجیبی بر پوستش احساس می کرد ..." محسن هنوز سوزش را بر صورت خود حس می کرد ، مثل این بود که درد بر چهره اش می پاشیدند ، اشک در چشمانش حلقه زده بود . می خواست بلند شود اما نمی توانست ، سکوت سنگینی سالن را فرا گرفته بود صدای هق هق گریه به گوش می رسید ، به گوینده چشم دوخت ادامه می داد :" محسن کنون یک جانباز شیمیایی است که غنچه های سرفه را به عنوان خاطره ی جنگ در سینه ی خود حفظ کرده است ..." محسن ناراحت بود ، نفسش به شماره افتاده بود ، سرفه ها شروع شد ، از جایش بلند شد، چشمانش سیاهی می رفت ، صدای کف زدن های ممتد گوش سالن را کر کرده بود ، همه ی چشم ها به نویسنده خیره شده بود و با صدای بلند او را تشویق می کردند ، آقای نویسنده مرتب خم و راست می شد ، محسن آرام و بی صدا داشت از سالن خارج می شد .
محمود صلواتی تویسرکانی
4
23 فروردین , 1404
23 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
شاعر
صاحب فرهنگ جعفری
شاعر
نویسنده
پیامبر