بسمه تعالی
در به در به دنبال چغندر
بین خواب و بیداری بودم که صدای خانم از جا تکانم داد و چرتم را پاره کرد.
نان را آوردم، آقا زاده صبحانه را میل فرمود و بنده هم که رانندهی شخصی ایشان هستم کت و شلوار کرده، حاضر و آماده تا ایشان سلانه سلانه کیف و کفشش را آماده کند و در معیت خواهر کوچکشان به مدرسه تشریف ببرند.
کم کم ساعت به هشت نزدیک می شد، هنگام خروج از خانه دوباره لحن آمرانهی خانم مرا به خود آورد.
بچه ها را پیاده کردم و به اولین مغازه ای که همیشه سبزی و چغندر و کاهو و ... می خریدم مراجعه کردم دیدم کرکره پایین است، فهرست چغندر فروشی ها را مرور کردم و به ترتیب مسیر قرار گرفتن آنها، حرکت کردم، اولی که تعطیل بود، دومی هم هنوز نیامده بود، سومی وسایلش بود خودش نبود، چهارمی تازه داشت کرکره را بالا می کشید.
به پنجمی سری زدم خوشبختانه هم باز بود و هم ... .
نصف چغندری که معلوم نبود نصف دیگرش را کی برده وکی خورده خریدم. خوب که نگاه کردم دیدم درست مانند قلبی که از درازا بریده باشند سرخ سرخ و یا مانند نارنجکی که از وسط اره کرده باشند خلاصه به راه افتادم بهتر از دست خالی برگشتن و غر غر شنیدن بود. هر چه بود یک برگهی 200 تومانی خرج برداشته بود، اتفاقاً شب قبلش هم پرتقال به قول عوام «تامسونگ» خریده بودم کیلویی 400 تومان برابر قیمت چغندر پس حرف مادر بزرگ های ما همین جور الکی و کتره ای بوده وقتی از آن ها سوال می کردیم چرا بچه پولدار ها خوش قد و قواره و خوشگل هستند و ما بچه فقیرا ... می گفتند آنها سیب و پرتقال می خورند. بچه های بیچارهی ما لبو و آش سماق[1]. آنها مثل سیب و پرتقال سرخ و سفید می شوند. بچه های ما مثل آش سماق «سوتی سماقی»[2]ولی امروز چغندر کیلویی 400 تومان و سماق کیلویی 2000 تومان که اگر هزینهی استهلاک ماشین و پول بنزین و آلودگی هوا و ... هم اضافه کنی دو سه برابر این قیمت ها در می آید و نه تنها از سیب و پرتقال گرانتر که از موز هم خیلی گرانتر می شود لابد بچه هایی مانند حور بهشتی باید تحویل بدهد.
خلاصه مغرور و سربلند که بالاخره چغندر پیدا کرده ام وارد آشپزخانه شدم تا خانم چشمش به چغندر نیمه کاره افتاد آژیری کشید و با صدای بلند گفت:«آخه مرد خدا چشم داده که چیز خوب بخری، این چغندرهای نیم خورده و کرم خورده چیه خریدی» و امان نداد و مسلسل غر غر را روشن کرد مای بیچاره هم که کلی برنامه برای امروزمان جور کرده بودیم از نوشتن دنباله تحقیق و مطالعه و ... از ترس حرام نشدن همهی این ها لام تا کام حرف نزدیم و همهی حرف ها را نوش جان کردیم تا ببینیم سر ظهر، آخر آش سماق چه می شود؟ صدای خانم مرا به خود آورد: مگر ناهار نمی خوری؟ قبلاً از سر و صدایی که از آشپزخانه می امد حدس زده بودم پسر بزرگه سر ناهار یعنی همان آش سماق دعوا دارد. در این حال دختر خانم هم از مدرسه آمد.
برای هر کدام از بچه ها پیاله ای آش کشیده بود، سر و صدا و نخود و لوبیا و و قرمزی رنگ چغندر و ... آشپرخانه را داشت به میدان جنگ تبدیل می کرد که بنده به عنوان پاسدار صلح وارد معرکه شدم و برای این که سر ظهری آبرویمان پیش در و همسایه نرود بلند شدم یک کاسهی بزرگ مشکاتی[3] آبی آوردم و همهی پیاله های آش را داخل آن ریختم و گفتم اگر شما می دانستید که این آش چقدر خاصیت دارد، صفرا کش است، کلسیم، پتاسیم و ... که دختر کوچکتر از در وارد شد مامان مامان قورمه سبزی داریم.
مادرش که خلع سلاح شده بود گفت:«اگر می خواهید سالم و تپل مپل باشید باید آش بخورید، هر روز که نمیشه چیزیل بیزیل درست کرد، فردا هزار جور مرض و کوفت و زهر مار می گیرید، بچه های قدیم که سالم و سرحال بودند از بس آش می خوردند». ضمناً در حال سخنرانی علمی و بهداشتی نصف پیالهی خودش را داخل کاسهی آش بنده ریخت و ادامه دارد:«عیب نداره یک مقدار برنج از دیشب مانده دو سه تا سوسیس هم توی یخچاله بیا تا برایتان درست کنم». همه با هم هورا کشیدند و به طرف آشپزخانه هجوم آوردند من هم قاشق قاشق آش می خوردم و با خودم فکر می کردم چرا سنت غذایی ما دگرگون شده، آیا این هم جزئی از تهاجم فرهنگی است یا تهاجم غذایی یا بهتر بگویم از نوع تهاجم ساندویچی و پیتزایی، بچه ها با لذت سوسیس سرخ کرده و برنج را با هم می خوردند من هم نگاه می کردم، در دل با خود می گفتم ای کاش من هم بچه بودم نه بابا!
محمود صلواتی تویسرکانی
آذر ماه 84
[1]. یکی از آش های محلی تویسرکان است که متشکل از بلغور، لوبیا، عدس، گردو و چغندر رنده کرده یا خرد شده به اضافه آب سماق که بسیار خوشمزه و خوش خوراک است.
[2]. زشت و سیاه.
[3]. کاسه بزرگ سفالی که با لعاب سبز یا آبی رنگ آمیزی می کنند.
3
23 فروردین , 1404
23 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
شاعر
صاحب فرهنگ جعفری
شاعر
نویسنده
پیامبر