انجمن مفاخر فرهنگی شهرستان تویسرکان

مطالب

سه كبوتر خونين بال

سه كبوتر خونين بال

بسمه تعالي

در روز سه شنبه پنج ديماه هزار وسيصد و هفتاد و چهار سرويس معلمين يكي از روستاهاي تويسركان در جادة تويسركان _كرمانشاه با يك دستگاه ميني بوس تصادف كرد در اين حادثه سه معلم رحلت كردند ،اين خانم ها صديقه آينه ،توران قضاتي و بهجت بيات نام داشتند تقدير بچه هايشان را بي مادر كرد و شاگردانشان را بي معلم . دو معلم بشدت مجروح شدند رانندة آنها و يكي از سرنشينان ميني بوس هم فوت شدند ،الحق مردم فرهنگ دوست شهرستان جانانه تشيع ،تدفين و سپاسداري ،در اين زمينه اشعاري سروده شد اين بنده نيز بپاس بزرگداشت مقام معلمين حاضر را قلمي نمود تا دين خود را نسبت به مقام منيع معلم ،اين رهروان صديق انبياء ادا كرده باشد .

                                                                   تا چه قبول افتد و كه در نظر آيد .

محمود صلواتي تويسركاني

 

 

 

 

 

 

بسمه تعالي

سه كبوتر خونين بال

ساعت آخر املاء داشتند ،فرشته آن روز هم تك گرفت ،خانم با عصبانيت نگاهي به او انداخت و گفت : «اگر يك بار ديگر تكرار بشود به مادرت اطلاع مي دهم » دفترهاي املاء را جمع كردند همه منتظر بودند تا زنگ زده شود ،خانم معلم بچه ها را ساكت مي كرد . مثل اينكه نيروي مرموزي به او مي گفت :اين لحظه هاي آخربه فرشته لبخند بزن . صدايش را بلند كرد :«فرشته جان ،من دوست دارم تو خانم خوبي بشي ،با سواد بشي ،يادبگيري ،من همه شما را دوست دارم ، من همه تونو دوست دارم ...» زنگ به صدا در آمد ،خانم ها به سرويس سبز رنگي كه هر روز آنها را به خانه مي رساند نزديك شدند ،فرشته خيره خيره به ماشين نگاه مي كرد ، يك دفعه خانم شان از داخل ماشين سرش را برگرداند ،باز هم به رويش لبخند زد. فرشته راز اين نگاه ها را نمي فهميد . ماشين دور و دورتر شد ،فرشته همچنان نگاه مي كرد ،دلش مي خواست بدنبال خانم پر بكشد ،با خانم حرف بزند و به او قول بدهد كه ديگر درس مي خواند . اما ...

سرويس خانم ها از جادة فرعي وارد جادة اصلي شد ،از پشت شيشه اتومبيل به پرچمي كه بر روي قبر شهيدي سر بلند و مغرور خود نمايي مي كرد نگاه كرد بي اختيار بر زبانش آمد :«انا الله و انا اليه راجعون » دلهرة عجيبي داشت نمي دانست نگران فرشته است يا بچه هايش كه حالا بايد از مدرسه آمده باشند »:«نكند پشت درمانده باشند ،نكند حادثه اي برايشان اتفاق افتاده باشد »نه ،نه، خودش را آرام مي كرد ،راننده پيچ راديو را چرخاند صدايي آرام بخش همه جا پيچيد :

 

 

حجاب چهرة جان مي شود غبار تنم                خوشا دمي كه از آن چهره پرده بر فكنم

چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست       روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم

اتومبيل دل جاده را مي شكافت و جلو مي رفت .نزديك اذان ظهر شده بود ،گويندة راديو ،شنوندگان را به شنيدن آيات خدا فراخواند:«و لنبلونكم بشي من الخوف و الجوع و نقصٍ من الاموال و الا نفس و الثمرات ...» آرامش يافت دشتهاي اطراف را نگاه مي كرد عفريت مرگ در پيچ جاده كمين كرده بودامروز سه معلم  و رانندة دلسوزي مي بايست سر بر سفرة تقدير بنشينند ،حرمت معلم و مادر پيشا پيش مرگ را از عمل خود سرافكنده كرده بود و شايد هم اشك در چشمانش حلقه زده بود ،اما او مأمور بود ،سرنوشت فرمان مي داد ،و او اجرا مي كرد سرعت چشم آهن را كور كرده بود .. دوباره آهن به مصاف گوشت و پوست مي آمد. ناگهان جيغ همكاري و يا حسين راننده ،به جلو نگاه كرد ،صدايي مهيب و همه چيز تمام شد ... به طور مبهم صداي اذان را مي شنيد الله اكبر الله اكبر ... الله اكبر و الله جبر همه جا پيچيد ماشين معلم ها تصادف كرد و سه نفر از آنان شهيد شدند ،پاسداران دانش و معرفت كه هر روز از سنگر مبارزة جهل به آغوش خانواده بر مي گشتند امروز نيامدند ،بچه ها منتظر مادر بودند با كوچكترين صدايي چشمانشان به در دوخته مي شد . روز بعد همة شهر به حركت در آمد ،غوغايي بود ،حق معلم بر دوش و گردن آنها سنگيني مي كرد و به صورت قطرات اشك گونه هايشان را تر مي كرد ،اشك مي ريختند :

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران                   كز سنگ ناله خيزد وقت وداع ياران

مظلوم بودند ،مجاهدان خانه و مدرسه ،سنگر نشينان آگاهي و بيداري ،عفت و امانتداري ،اشك جمعيت غبار راه را از پيكر تكه تكة سه كبوتر خونين بال مي شست ،فريادها بلند بود :معلم عزيزم شهادتت مبارك ،معلم عزيزم شهادتت مبارك ...

 

فرشته ،چهار شنبه زودتر از هميشه كيفش را برداشت و خود را به جلو مدرسه رساند . منتظر بود مي خواست به معلمش قول بدهد كه بعد از اين درس مي خواند ،چشمانش پر از اميد بود،او ديگر خود را كودك يتيم و بي سرپرستي كه كسي به او توجه نمي كرد نمي دانست ،دوست داشت دوباره آن چشم هاي پر از صميميت و عطوفت او را به تلاش بخواند.مدتي منتظر شد ،ساعت از هشت گذشت ،انتظارش طولاني شد . اما خبري نبود ،يكي از همكلاسي هايش به او نزديك شد ،چشم هايش سرخ شده بود ،به فرشته نگاهي انداخت و يك دفعه بغضش تركيد . بريده بريده گفت :خانم _خانم ... گريه امانش نداد چشم هايش هنوز به افق بود ،جايي كه آن فرشته هر روز با اسب سبزش از آنجا نمايان مي شد .

                                                                                             محمود صلواتي تويسركاني  

7

مطالب مرتبط