نخل سوخته
دو سالی میشد که در دانشکدهی ادبیات رفت و آمد داشت به جز دو سه نفر از دوستانش کسی او را نمی شناخت بعضی وقت ها بیشتر در دانشکده بود. گاهی هم پیدایش نمی شد. به فکرش هم نبودند.
یک روز صبح که بچه ها وارد کلاس می شدند می دیدند زودتر از همه در همان ردیف اول نشسته است با دیدنش یادشان می آمد که مدتی است او را ندیده اند.
بعد از کلاس اگر کسی حالش را می پرسید و می گفت: کجا بودی؟ چرا کلاس نمی آیی؟ آرام و با وقار جواب می داد: کار داشتم، نتوانستم بیایم و اگر کنجکاو می شدی تا از ظاهرش چیزی دریابی، آن چهرهی آرام و لبخند زیبا، فرمان سکوت می داد.
اگر در کلاس استادی علت غیبتش را می پرسید با جواب «بعد عرض می کنم» روبرو می شد.
رفتارش غیرعادی بود با وجود این که کمتر به کلاس می آمد، غالباً نمرات بالای کلاس مربوط به او بود.
در اوقات بیکاری، کتابخانه تنها جایی بود که می شد او را یافت. ظهرها که همه به سوی غذا خوری می رفتند او را می دیدی که راهش را به سوی مسجد کج می کرد. آنها که دیر به غذا خوری می رسیدند او را می دیدند که تازه وارد می شد و گاهی هم به او نمی رسید.
در کلاس ها کمتر صحبت می کرد. بیشتر گوش می داد اما در کلاس درس حافظ بی طاقت می شد همهی ساعت پرسش می کرد از ابیات دیگر حافظ شاهد مثال می آورد سرا پا گوش بود هر چه استاد می گفت می نوشت بعد از پایان کلاس هم در راهرو با استاد وارد گفتگو می شد. نیمسال اول داشت تمام می شد، چند روزی غایب بود، حتی برای امتحانات هم نیامد و در امتحان درس حافظ هم غایب بود.
نیمسال دوم تازه شروع شده بود یک روز صبح عصا در دست وارد دانشکده شد. رنگ پریده، لاغر و تکیده لنگان لنگان به کلاس رفت، خودم را به او رساندم، حالش را پرسیدم، مثل همیشه آرام و خونسرد گفت: چیزی نیست زخم کوچکی بود، خوب می شود.
بعد از مدتی عصا را کنار گذاشت ولی هنوز به زحمت راه می رفت، این طرز راه رفتن باعث شده بود بچه ها بیشتر به او توجه کنند، دلشان می خواست سر از کارش دربیاورند تا آن روز که مدیر گروه وارد کلاس شد و آمده بود تا اختلاف دانشجویان با استادی را بررسی کند، بچه ها که یک طرفه به قاضی رفته بودند هر چه دلشان می خواست می گفتند محسن دستش را بالا برد، به زحمت بلند شد، ایستاد و گفت:
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو نفی مکن از بهر دل خامی چند
روزها سپری می شد مدتی بود که دوباره غیبت داشت. هنگام ظهر، بچه و ادامه داد: ایشان همیشه سر وقت در کلاس حاضر می شدند و ... هیچکس حرفی نزد یا نتوانست بزند شاید احساس کردند زیاده روی کرده اند. هابه طرف غذاخوری رفتندکه صدای قرآن از بلندگوی مسجد دانشگاه به گوش رسید«و لا تحسبن الذین قتلوا ...» خبر شهادت محسن از بلندگو پخش شده، بچه ها مات و مبهوت سر جای خود ایستادند، هیچ کس نای راه رفتن نداشت. دوباره همان صدا «و لا تحسبن الذین قتلوا ...»
بچه ها به طرف مسجد حرکت کردند، کسی به سوی غذا خوری نرفت، جلوی مسجد تابوت محسن بود و قلب های تپنده، تابوت محسن و پرچم ایران، یادآور قله ای که محسن بعد از فتح پرچمش را بر روی آن برافراشته بود.
شاخه های گل با حقارت در دامن تابوت آویخته بودند، نسیم بهاری، صوت قرآن را با بوی گلاب تابوت در هم آمیخته بود، روبرو عکس محسن در وسط تاج گل از همکلاسی ها استقبال می کرد، قرار بود بعد از نماز او را تشییع کنند، بچه ها وضو گرفتند، نماز، نماز دیگری بود. شاید هیچ کدام از بچه ها تا آن روز این قدر خود را به خدا نزدیک نمی دید. نماز تمام شد، یکی از دوستان محسن زندگی نامه اش را خواند: او شانزده ماه در جبهه بود، دوبار مجروح شددر عملیات والفجر. پایش را در راه خدا و در این عملیات همه وجودش:
گوشم دیگر چیزی نمی شنید به عکس محسن خیره شده بودم او زمزمه می کرد.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خام
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
جنازه را حرکت دادند دلم می خواست تا بی نهایت به دنبالش بروم. نخل تناورش با به خاک سپردند و او سبز می شد باور خودش بود می گفت: نخل های خرمشهر دوباره سرسبز خواهد شد سبز خواهد شد دو روز بعد تابلو زیبایی جلو دانشگاه نصب شده بود جنازه محسن بود و پای مصنوعی اش که تا آن روز هیچ کس ندیده بود و این بیت با خط خوش نستعلیق:
ای خوش ان روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
وارد کلاس شدم کلاس پر از محسن بود.
تویسرکان ـ محمود صلواتی
5
23 فروردین , 1404
23 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
25 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
30 فروردین , 1404
شاعر
صاحب فرهنگ جعفری
شاعر
نویسنده
پیامبر