انجمن مفاخر فرهنگی شهرستان تویسرکان

مطالب

دل نوشته های سفر حج ١۴٠۴ - ٣

دل نوشته های سفر حج ١۴٠۴ - ٣

به نام حق وباسلام (دل نوشته های سفر حج ١۴٠۴) « ٢ _ انتظار» ق اول از پاییز سال ١٣٨۵ تا ١۴٠۴ چگونه گذشت؟ شور و شوقی داشتی؟ نه! انتظار بی شوق؟ ، منتظر باید مشتاق باشد، اشتیاق حاصل امید است، نا امید شوری ندارد،شوقی ندارد،حالی ندارد، ناامیدی حاصل انباشتن نام نویسی های سال های قبل بود. چه بسا افرادی که اسم نوشتند ولی عمرشان وفا نکرد یا توان مالی آن ها فرو شد و حواله ی حج را به توانگران(؟ )فروختند و خود حسرت به دل ماندند و رفتند و افراد بسیاری که در صف ایستاده بودند. گفتم، عمر یاری می کند؟ آرزو به سرانجام می رسد؟ گفتی : «... ولا تیأسوا من روح الله... » (١) نومید هم مشو که مردان روزگار ناگه به یک ترانه به منزل رسیده اند. (٢) زنگ کاروان به کندی نواخته می شد، نوبت های ۵ ساله، ١٠ ساله، ١۵ ساله و... آیا می شود؟ آیا می روم؟ آیا می مانم؟ شاید! اما!!! جمعه های انتظار به سر نیامده بود که سال های انتظار هم افزوده شد. جمعه ها در انتظار روح حج و سال ها در انتظار بوی حج.. آیا بلاهای ارضی و سماوی از سرت خواهد گذشت؟ نه!؟ که ناگهان!!! بلای زمینی نازل شد، «کرونا» یا «کوید ١٩» بلایی که با دکتر و دارو بیگانه بود. ساخته بود یا ساخته شد؟ آمد یا آوردند؟ نمی دانم گفتم می مانم یا نمی مانم ؟ معلوم نیست. می کشت، اسیر بیمارستان می کرد، کسی جرأت نداشت دست محبت سوی کس یازد، همه از هم می گریختند، تک سرفه ای آژیر قرمز بود. «یوم یفرا المرء من اخیه و امه و ابیه» (٣) پراکنده و آکنده می کرد، اجتماعات را، مساجد و هیٱت ها را، مدارس و دانشگاه ها را، بازار و تجارت را و حج را.، و آکنده می کرد بیمارستان ها و گورستان ها را. چه بلایی بود؟ نمی دانم. با خود گفتم :تمام شد، با درگیری چهل در صدی ریه، حج بی حج، بمانی شانس آورده ای. کاروان ها راهشان بسته شد، تا کی؟ نمی دانم!. پس، امید و انتظاری هم نماند. کرونا چون لشکر مغول، آمد با( دلهره)، کند (عمرها را)، کشت (زن و مرد را) ، سوزاند (زندگی ها را)،غارت کرد (هستی ها را)، برد (سلامتی را)، رفت (با دلواپسی). ماندم اما بر نمی گردد؟ ماندیم بین خوف و رجاء!!! می آید یا می رود؟ می مانیم یا می رویم؟ رفت و گذشت. راه باز شد، نوبت داران و جا ماندگان رفتند، راه حجاز با رعایت پروتکل ها بازشد. قافله سالاران درای کاروان نواختند، اما چه کنند با این صف های طولانی؟ ، چشمان بر در و دل های مشتاق. امید دو باره زنده شد. شاید شوق دیدار از صف اول به آخر هم برسد. رسید ١٣٨۵ به ١۴٠١ اما این بار دل مشغولی های خانوادگی سد راه بود. خدایا چه کنم؟ سنگینی بار پدر بودن، همکار بودن و یاری کردن، زمین گیرم کرده بود. بروم یا نروم؟ با خود گفتم «حسبی الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر» (۴) توکل بر تو کردم باراللها، ساختی و راه انداختی. پاییز ١۴٠٣ نهال امید در دل جوانه زد، من کجا؟ خانه ات کجا؟ حانه ی گل کجا؟ «ظلوما جهولا» کجا؟ پیراستی، آراستی، با همه ی ناراستی. به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی (۵) نه گلی آغشته به بوی عشق و نه دلی پیراسته از هوی در شوق خود شک دارم قدمی به پیش و گامی به پس اما، من، تو را دوست دارم و خانه ات را و حبیبت را من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست (۶)

41