انجمن مفاخر فرهنگی شهرستان تویسرکان

مطالب

دل نوشته های سفر حج ١۴٠۴-37

دل نوشته های سفر حج ١۴٠۴-37

به نام حق وباسلام

(دل نوشته های سفر حج ١۴٠۴)

 «١٨ _ مکه، مدینه، دیروز، امروز» ق اول

غالباً ایرانیان از منبرها، مدرسه ها و کتاب های تاریخ اسلام اطلاعاتی کم و بیش از دو شهر مقدس مکه و مدینه دارند.

دورنمایی از شبه جزیره ی عربستان، شهر مکه، یثرب که به پاس قدوم پیامبر رحمت (ص) مدینة النبی و به اختصار مدینه تامیده شد.

این باورها زمانی فرو می ریزد که وارد آسمان جده یا مدینه شوی و برای اعمال و مناسک، محرم شده و به مکه یا بکه پا می گذاری.

صحرای سوزان و خشک عربستان، شترها، تپه های شنی، مساجد ساده ی مکه، چند چوب تنه ی درخت خرما، به عنوان دیوار و سقفی از شاخه ها و برگ های نخل های همین نزدیکی، کف، گاه شن و ماسه و خاک و اگر همت باشد پاره ای بوریا یا حصیر.

خانه ی پیامبر (ص)، خانه ی گلی علی (ع)، کوچه ی بنی هاشم، چادر نشین های بادیه، مردان شمشیر آهخته، اسب های جنگی و شتران شیرده و بارکش.

شعله ی آتش هیزم ها و در کنارش جامی دودزده از شیر شتر و دو قرص نان.

و محمد (ص) بر فراز جبل النور آرام و ساکت نشسته است و می اندیشد، 

به صحرای تفتیده ی عربستان، 

به زنگ کاروان ها، 

به قتل و غارت های شبانه، 

به زنده به گور کردن دختران خردسال، 

به کعبه و بت هایش 

به جهالت، به تعصب، به شرک، به خونریزی

به زن، به شعر و شراب و شبیخون 

و با خود می اندیشد :

آیا این قوم روزی از این آلودگی ها و پستی ها دست می کشند. 

چگونه می توان آن ها را نجات داد؟ 

تا امتداد نگاه، کوه است و کوه، 

آیا این کوه ها عقده های برآمده از دل زمین و دل پاکان موحد است؟ 

و چه آرام کوه ها در محضر محمد امین زانوی ادب در دامن کشیده و با او همسرایی می کنند 

آری محمد، وارث ابراهیم و داوود است. 

و خدیجه با کوله باری از عشق و محبت، از لابلای سنگ ها راهی می گشاید تا نان و آبی به محمد برساند. 

تبسمی بر لبان محمد نقش می بندد. 

او، خدیجه است، این زن وفادار و فداکار چگونه نفس نفس زنان، کوره راه های کوه را می گشاید و عرق ریزان خود را به محمد می رساند.

او می داند عیار این گوهر چند است، قبل از پیامبری برای او پیامبر است، پیامبر صبر و استقامت، خوش خویی، خوش رویی، خوش گویی، خوش بویی و همه ی خوشی ها و خوبی ها، 

خدیجه، نفس زنان می رسد، شاید دستان نوازشگر محمد، قطرات عرق را از جبینش می چیند، و آن ها را چون مروارید بر عبای خویش می افکند.

و محمد همدمی می یابد تا خلوتش را با او تقسیم کند، با او درد دل کند، تاریکی ها ی خیمه زده بر خیمه های اعراب را به او نشان دهد. 

سیاهی های تعصب، غرور،جهالت، شراب خواری، جنگ و خونریزی، عربده های مستانه ی شبانگاهان، فخر فروشی های جاهلانه و... 

و، خدیجه آرام آرام، محمد را دلداری می دهد و با او غمسرایی می کند. 

او را به شهر، به خانه و کاشانه دعوت می کند

لما محمد حرف های ناگفته ی فراوانی دارد

با خدا، با رب البیت

باید، بر ستیغ کوه. در غارش، زیر آسمان شبه جزیره، همنوا با ماه و ستارگان سبوح و قدوس بگوید.

باید در خلقت زمین و آسمان تأمل کند، باید با حرکت ماه و ستاره ها، به قوس صعود برسد. باید بر خاک بیفتد، باید از ثری به ثریا برود.

خدیجه می رود و محمد را در اوج شکوه عزلتش تنها می گذارد.

محمد، سر رشته ی تفکرش را دو باره می یابد

خلقت هستی، گردش افلاک، وجود انسان و کج روی هایش، 

نعمت های الهی در آفاق و انفس

او رب الارض و السموات است

محمد وارد غار می شود

چه زیبا عبادتگاه، صومعه، دیر، کنست و کلیسایی است، او وارث همه ی این هاست

نه، چه مسجد و محراب زیبایی!!! 

این است کیش و آیین محمد

او. دستی بر آسمان و چشمی در امتداد بی نهایت دارد

ناگهان!!! 

صدایی!!!

 «اقرأ»

محمد، بر خود می لرزد، مات و مبهوت می ماند

او کیست؟

این صدا از کجاست؟

از من چه می خواهد؟

عرقی سرد بر پیشانی اش می نشیند.

دوباره  «اقرأ»

چه بخوانم

من امی ام

من مکتب و مدرسه ندیده ام

دوباره هجوم حقیقت 

 «اقرأ باسم ربک الذی خلق» 

محمد بی هوش می افتد

تمام بدنش از عرق خیس شده است 

قلبش گنجایش این همه نور را ندارد 

بخوان 

بخوان به نام پروردگارت 

خدایی که موجودات را خلق کرد 

 «خلق الانسان من علق» 

محمد طاقت بی طاقتی نداشت 

بار رسالت، سنگین تر از قلب محمد است 

پای افزار و پیچه اش را برداشت 

با دلی حیرت زده و جانی خسته پای در راه نهاد 

شاید خدیجه بتواند در این هجوم نور، او را یاری دهد 

وارد خانه شد 

خدیجه بستری گسترد و تیماردار و تیمار خوار او شد...

17